Monday, March 15, 2010

چیزی باز ندارم جز چند هایکوی فارسی

باریکه های دود
جمع اند سگ های ولگرد
دور تا دور کولی ها

غروب آخر سال
خبری نیست که نیست
باپرنده های مهاجر

بر ایوان صبح
سیگار دود می کنم ، با آنها
درد های سینه سوز

پیش از حلول سال
همه با هم ایم ، جز او
در قاب عکس

ماه سحرگاه
پنجره ای هنوز روشن است
رو به دریا

معلوم نیست
دست بر دعا است یا مجنون
ماه انتهای راه

بارش برف
بر دوش ساکتان سیاه پوش
تابوت مادری

تفالهء چای
تاب می خورد میان استکان
ماه سال نو

No comments:

Post a Comment